به بهانه اعزام مشملین به خدمت (اعزام به جبهه)
بسیج جهت اعزام به جبهه تاریخ اعزام خود را اعلان کرد 19/12/ اعزام نیروهای آموزش دیده و21/12/ نیروهای آموزشی تویوتای بسیج بارنگ ریخته بدنه خود ودوپرچم رنگی سرخ وسبز که روی آنها نوشته شده بود یازهرا ع ویا ابوالفضل ع در خیابانه می چرخید واز دوبلند گوی خود که به بالای تویوتا بسته شده بود در حالیکه یکی از بلند گوها بر اثرضربه کج شده بود از خیابانها عبور می کرد . راننده در کنار خیایان ماشین را نگه می داشت وبا صدای بی ریای خود مردم را جهت رفتن به جبهه فرا می خواند : امروز حسین زمان به شما نیاز دارد امروز دفاع کنید جبهه رفتن تکلیف است او تبلیغاتی نبود دروغ گو نبود فریب نمی خواست بدهد چون خودش نفعی نمی برد اصلا در فکر نفع نبود او خودش هم راهی جبهه بود دنبال مال وثروت نبود درجه ومقام نمی خواست فکر الگانس نمی کرد او پاژیرو سوار نمی شد همان تویو تا هم وسیله تبلیغاتش بود هم باربر مهماتش هم تدارکاتش را حمل می کرد صدای او در گوش بچه های جبهه آشنا بود صدای دل نشین آهنگران این ساقی جبهه از بلند گو بگوش می رسید ای یاوران مهدی تا کربلا رسیدن یک یا حسین دیگر ...ای جان نثاران حسین یارتان باشد خداوند نگه دارتان ..تویوتا کوچه ها وخیابانها رامی پیمود دهان خسته راننده را شربتی نبود که خیس کند جز آن شربتی که در خانه می خورد حق ماموریتی نبود کیلومتی اگر به او می داند چه می شد بی ادعا وسرمست عشق . یکی یکی افراد در بسیج ثبت نام می کردند. جبهه زوری نبود آزاد هرکس می خواست می رفت هرکس نمی خواست نمی رفت تازه اگر هم می خواستی بروی آنقدر سخت می گرفتند که نگو ونپرس حالا تازه اگر ثبت نام می کردی مشگلات تو تازه شروع می شد عکس وفتوکپی موردی نداشت اما بایستی رضایت نامه ننه وآقا را به آن پاسدار خوش تیپ هم بدهی . نه برادر. نشد این دوعدد فرم را باید دوپاسدار تایید کند. دنبال کدام پاسدار بگردم خدا می داند مگر پاسدار گیر می آمد ملائکه رادر آسمان پیدا می کردی اما پاسدار در زمین مشاهده نمی شد همه یادر جبهه بودند یادر پشت جبهه یادر آسمان . بلاخره درب منزل یکی می رفتی واو ترا تایید می کرد چند بار به مراکز آنها می رفتی بدنبال آن آشنای مورد نظر اگر به مرخصی می آمد می توانستی تایید ی خودت را امضائ کنی اگر نبود اعزام بعدی شامل حالت می شد عجب من می خواهم بروم کشته شوم آنوقت ای قدر سخت گیری کجا بودند آنها که از زورو جبر می گفتند یک بار اگر جلو اعزام نیرو می رفتند آیا باز هم چیزی می گفتند . بلاخره با همه درد سر ها ثبت نام به عمل آمد وروز اعزام همه در بسیج گرد هم آمدند مدرسه متروکه یا خانه اجاره ای نمی دانم هنوزم آنرا هست کوچک با چند اتاق ویک میز مدسه ای ونیمکت لباس وفانسخه وریش کمی نامرتب پاسدار آنجا با یکی دوتا پاسدار وظیفه (سرباز) بلاخره لباس وپوتین وبقیه توزیع می شد اما حکایت عشق چیز دیگری بود لباس ها وپوتین ها. نامرتبی نا موزونی قد افراد ناهماهنگی سن افراد وناهمگون بودن لهجه همه وهمه در هم می آمیخت و دریک چیز مشترک می شد در رفتن به جبهه وجنگ با دشمن در فرمان امام ودر چیز دیگر تداعی می شد آنگاه . که پای سربند به میان می آمد هرکس تلاش می کرد هرکس تند تر می رفت بخوبی یاد دارم پیر مرد بی سوادی که سربند یا زهرا (ع) را در دست داشت اما به علت بی سوادی نوشته را نمی توانست بخواند وجاوتر از همه می گفت ترا بخدا سر بند یا زهرا را به من بدهید من عمری یا زهرا گفته ام دلم می خواهد اگر شهید شدم این سربند سرم باشد واز او خجالت نکشم دیگری می گفت من عاشق جوانمردی ابوالفضل هستم ...
ادامه دارد...